مقدمهنوشت: نه! علاقهام به تو کاملا درونی شده است. دیگر قرار نیست حرفهایممزاحمِ خلوتات شود. اینجا را هم خوشبختانه یا متاسفانه نمیشناسی.این هم یکی از مزایای نوشتن با نام مستعار. پس نترس! باد و حتا طوفان بهاری، این واژهها را برایت مخابره نمیکنند.به شیارهای پردهی
طلاییِ پشت سرت نگاه میکنم. هر کدام از آنها، در مسیریادامه مییابند. دوستیمان را یادم میآورند؛ فراز و فرودهایش را.فکر میکنم که آن شیارها میتوانند خاطرات مشترکمان باشند. درجاهایی یکدستتر، و در بعضیجاها هم کمی بهنظر بههمریخته. حالا که لحظات مشترک با هم بودنمان برایم در آن پردهی طلایی عینیت یافته، به اینفکر میکنم که تمامِ قشنگیِ دوستیمان، با هم بودنمان، به همان بههمریختگیهایشبود. اگر قرار بود پردهی طلاییِ دوستیمان را اطو بزنیم، هرچند شیک و مرتب، تکراری و کسلکننده میشد. اصلا معجزهی همان بههمریختگیهای دوستیمان بود که در نبودنات،قشنگیهای خاطراتت را برایم تازه نگه داشته. گردنات را کج کردهای و نیمرخ عکس گرفتهای برای تولد ۲۶ سالگیات.بادکنک طلایی؛ اگر دوستیمان در تصور من، میتوانست مترادفی از آن پردهی طلاییباشد،
جنس دوستیمان برای تو شبیه همان بادکنک است و عمرش هم.قشنگ است، اما محکوم به نابودی. گاهی باید عمداً آن را ترکاند برای سرخوشی و خنده! لباس زرد رنگِ بدون آستین، با برجستگیای محو، که انگاردر بخش کوچکی از بالای آستین،داخل لباس دوخته و پنهان شده باشد، به تو میآید.بازوهای سپیدت ستونی شدهاند برای بهصلیب کشیده شدنام.شاید که حسرت دردناکِ گرفتنشان، رهایم مرسی که هستی...
ما را در سایت مرسی که هستی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 2ghahveyetalkhh بازدید : 101 تاريخ : دوشنبه 6 تير 1401 ساعت: 16:26